دروازه ی باغی که بسته شد


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

دروازه ی باغی که بسته شد
چهار شنبه 20 مرداد 1395 ساعت 3:52 | بازدید : 365 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

توی هر شهر جاهای جادویی هست. البته جادو داریم تا جادو. بعضی جادوها شکل اسکناسند و بعضی ها مثل ساپورتند و بعضی ها توی سیخهای کباب متری و بعضی ها توی کت و شلواری که آدمها را به جایی می رساند.

 

جادویی که من از آن می گویم از جنس اینها نیست.

 

حس دیدن یک نفر است که تو را در خیابان سوار موتورش می کند. ریش دارد، شیرین می خندد، و وقتی روی ترک موتور، شانه هایش را لمس می کنی صمیمیت محض وجود نازنینش استخوانهایت را می لرزاند.

 

بعد دیگر او را نمی بینی، تا وقتیکه جنازه اش را از سوریه می آورند و تو تازه می فهمی نام آن موتورسوار مهربانی که یک روز تو را تا خانه ات رساند ابراهیم بوده.

 

آنروز هم مثل امروز، و مثل هر روز سرویس اداره برقرار بود. اما من منزوی، من افسرده، من مریض لاابالی، از هر چه جمعی و سرزنده و متکلف است گریزانم.

 

گاهی از من می پرسند چرا از سرویس استفاده نمی کنی؟

 

راست می گویند. دوهزار تومان هم دوهزار تومان است. اما شاید باید آنقدر این دو هزار تومان ها را بدهی که شاید شاید شاید یکجا توی خیابان یکهو سیرت نیا را ببینی.

 

خنده اش دروازه ی باغی بود، که بسته شد. و تو را دیگر در این باغ راه نخواهند داد.

 

حالا جاهای جادویی دیگری هست. شاید یک جایی طرفهای کوی بیانی. مدام تصویر آن محله ها بیخود و بیجهت به ذهنم می آید. اصلا اهل آنجاها نیستم. فقط یکبار با مهدی به خانه اش رفتم. شنیده ام برای سوریه ثبت نام کرده. از الان عکسی که در بچگی با هم گرفته ایم را فوتوشاپ کرده ام. وقتی مهدی کشته شود و جنازه اش را بیاورند و تلگرام پر از پستهای تکراری شهادتش شود، من هم میتوانم بگویم رفیقش بوده ام. رفیق شهید بودن پز دارد. هه.

 

امروز هم سوار سرویس نمیشوم. از کنار مینی بوس رد میشوم. پیاده تا یکجاهایی می آیم. پراید بدبختی سوارم می کند. دیابتی بی کلیه ی دیالیزی. من این مرض لعنتی را از رنگ پوستش می شناسم. پول بنزین هم ندارد. استخوانهایش سیاه و لاغرند. و چشمانش دارد از حدقه بیرون می زند. بیخودی میخواهم که دربست مرا به خانه برساند. همانجا پیاده ام می کند که سیرت نیا یک روز موتورش را نگه داشته بود. اینجا قدمگاه است انگار.

 

پول دربستش را می دهم و به خانه می آیم.

 

مینویسم. تو اسمش را تظاهر بگذار. یا اصلا من لامذهب، من بی ناموس. هر چه. برایم مهم نیست.

 

کارت اهدای عضو دارم، از خون و ارتفاع و تاریکی می ترسم، باورم به شرافت خلقت را از دست داده ام، و فقط به خاطره ای از یک موتورسوار که در سوریه کشته شد، یک رفیق که زیر دیالیز خفه شد، و یک خرگوش که مهربانی را می فهمد ایمان دارم.

 

حالا تو فرض کن که راننده ی مارموزی گولم زده و پنج هزار تومان ضرر کرده ام. باشد. امیدوارم گذرت هرگز به سردخانه و بیمارستان نیفتد، و هرگز نفهمی. فهمیدن موهبت و درد بزرگیست.

 

وحید شعبانی - 29 خرداد 95




|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست